شعري از پدرم كه برسنگ قبر او حك شده است در غربت وتنهايي براي اونايي كه در چنار هستن وقدرشو ندونستن راستي از اين كه اين شعرها را خوندم به خودم باليدم كه همشهري ادماي با سوادي مثل شما هستم بوقت تنگ غروب دلي پر از افكار
صداي توپ وتفنگ وجودم ربوده بود قرار
بدل خيال نمودم روم زكار كنار
كه مردنم نه به تهران رود بخاك چنار