افشين عزيزم بک غروب دلگير بود يادت هست ؟ از دانه هاي اشکم گردنبند مرواريد ساختم با هم عهد کرديم ،عهد بستيم دنيا را تجربه کنيم ، با هم به ديدار معشوق ابدي و ازلي برويم اما تو رفتي نميدانم بد عهدي از تو بود يا از زمانه ؟ ولي بدان خيلي تنها شده ام همه اميدم پنچشنبه مزار تو و حرف هاي ناگفته تو !
از طرف آشنايي که همه روزهاي کودکيت با قهر و آشتي با او سپري شد . حلالم کن .