ج.. جسارت نشود من شده ام عاشقتان
ب .. ببخشید چرا مسخره ام؟ منطقتان؟
م م .. من من که زبانم همه اش می گیرد
شده ام عاشق چشمان ن نا ناطقتان
سابقا هم به شما عرض ارادت شده بود
من، همان «گم شو ب بی بی پدر» سابقتان
دل کو کوچک من با همه ی مسخره گیش
مرد دریاست که بی شک شده مستغرقتان
عرض کردم به شما دست خودم دم که ن نیست
به خدا هست، چرا نیست دلم لایقتان؟
چه شود فرض محال شب و دریای شمال
من...شنا...موج... ی یکدفعه شما...قایقتان
آخرش عشق خودم را به شما...پیش خدا
یا از این شهر ... ی یا می کُشمش از دق تان
چه شده محض خدا گریه چرا می خندید
نه به آن هرهرتان و نه به این هق هق تان
مرتضا خدمتی
بوسیدن تو برای من ممنوعست
آغوش تو آه ... مطلقن ممنوع است
بگذار که با عشق بمیرم نه گناه
تدفین جنازه با لجن ممنوعست
عشقست که ما در دل هم خاک شویم
آنجا که ورود گورکن ممنوعست
طاووس قشنگم تو برو غصه نخور
پرواز برای کرگدن ممنوعست
بانو! چه کنم جبر جهان می گوید
عشق دو نفر در دل زن ممنوعست
تو پاکترین فرشته ای گریه نکن
در ذات تو آلوده شدن ممنوعست
شاید که بهشت ما به هم بربخوریم
در حادثه ای که پیرهن ممنوعست
مرتضا خدمتی
تا که شاید از پلنگستان سلامت بگذریم
موش کوریم و ادای شیر در می آوریم
مثل گنجشکی که جوگیر هیاهو می شود
اشتباهی بر سر و دست مترسک می پریم
لاک پشت برکه ی خشکیده هستیم و هنوز
گول هر مرغابی منجی نما را می خوریم
هیچ تاثیری به حال ما ندارد درد عشق
این دروغ مسری افسانه ای را از بریم
درد بی درمان من زیبایی چشم تو نیست
ظاهراً من عاشق آیینه هستم ... بگذریم !
مرتضا خدمتی
ننویس که در شهر خودش غربتی است
ننویس که نفرین شده ای لعنتی است
با خط درشت روی قبرش بنویس
بیچاره چقدر «مرتضا خدمتی» است
مرتضا خدمتی
من ماندم و شعر و خط خطی بعد از تو
مجنون و خراب و پاپتی بعد از تو
شیری که درون سینه ام می غرید
حالا شده شیر پاکتی بعد از تو
مرتضا خدمتی
یک سینه پر از حرف حسابی دارم یک حس جدید انقلابی دارم
سرخورده ام از پرسه زدن روی زمین گنجشکم و افکار عقابی دارم
مرتضا خدمتی
ما دوست را چه ساده و آسان فروختیم
دردانه را به قیمتی ارزان فروختیم
دردی که جز نشانه مردانگی نبود
تنها به شوق واهی درمان فروختیم
از شاخه ی درخت تبر ساختیم و بعد
آن را برای قطع درختان فروختیم
از ترس این که روز مبادا رسیده است
ما عشق را کنار خیابان فروختیم
تا از دهان شیر گرفتیم بره را
با دست خود به گرگ بیابان فروختیم
دیدی چگونه مزرعه مان را بدون فکر
ما در ازای مختصری نان فروختیم
نفرین به ما! فرشته ی زیبای خانه را
آخر چه احمقانه به شیطان فروختیم
مرتضا خدمتی
درنگ ثانیه را انتظار می فهمد
و مرگ حوصله را بی قرار می فهمد
سکوت چلچله ها را خزان اگر نشنید
سرود چلچله ها را بهار می فهمد
در امتداد سیاهی هراس رفتن را
فقط ستاره ی دنباله دار می فهمد
صدای قهقه ی اره های برقی را
درخت تشنه ی بی برگ و بار می فهمد
اگر دو خط موازی نمی رسند به هم
حساب و فلسفه اش را قطار می فهمد
به صخره خوردن سر را به شوق اقیانوس
همیشه رود پس از آبشار می فهمد
بهای کشتی طوفان شکسته را تنها
غریق تخته ی چوبی سوار می فهمد
سکوت یخزده ی کلبه ای قدیمی را
نگاه پنجره ای پر غبار می فهمد
دلیل آه مرا بعد رفتنت هر روز
کسی که باخته در هر قمار می فهمد
مرتضا خدمتی
ببین شاخی ندارد بی پناه و زخمی و مبهوت
درین سرمای گرگآلود، گوزن قطبی فرتوت
دوباره سهمم از پرواز و ابریشم چه غمگین است
فقط یک بوته ی خشکیده لای برگ های توت
من از عشق تو می سوزم تو هم از آتش نفرت
بیا محض خدا این سینه این من این تو این چاقوت
اگر تأثیر آتش روی هر چیزی مساوی بود
چه فرقی داشت آیا قیمت چخماق با یاقوت
چرا آدم نمی خواهد بفهمد زندگی زیباست
به شرطی که نکارد جای گندم خنجر و باروت
اگر چه عشق مروارید دریاهای آزاد است
بخواهی می شود حتی بسازی قایق از تابوت
چرا من چون چرا تو چون ... و این آغاز پایان است
بیا تا دست برداریم از این چون های نامربوط
مرتضا خدمتی
.: Weblog Themes By Pichak :.